سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
وصیتنامه شهدا
وصیت شهدا
آمار و اطلاعات

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 1
کل بازدید : 9644
تعداد کل یاد داشت ها : 16
آخرین بازدید : 103/9/14    ساعت : 4:9 ص
پخش زنده حرم ها
پخش زنده حرم
-->

 

 


      

جشن تولد

چهره اش آشنا نشان می داد با کاروان آمده بود شلمچه یک کیک تولد آورده بود رویش یک شمع بود و عدد یک را نوشته بود. پرسیدم چرا عدد یک را روی کیک تولدت است . گفت کیک تولدت یک سالگی من است

پارسال همین موقع بود که از شهر ... آمده بودم اردو شلمچه و بعد از این که برگشتم احساس کردم تازه متولد شدم . تازه یادم امد این همان دختری بود که وضع حجابش تمام کاروان را عاصی کرده بود     

 


      

 

این هم نمونه ای دیگر از زنده بودن واقعی شهداء

                  .                                                                                                                                                                
اون روز بدجور کلافه و نگران بودم. آخه صبح تو مدرسه برنامه امتحانات ثلث دوم رو داده بودند و گفته بودند حتماً باید پدر یا مادر اونو امضاء کنه.
بابا که هنوز چهلمش نشده بود و مامان هم که برا ختم بابا رفته بود خوانسار. نمی دونستم چی کار باید بکنم، تا شب یه ذره هم از این استرس و ناراحتیم کم نشد که نشد. فردا چی باید جواب مدرسه رو می دادم؟! خیلی نگران بودم.
شب تو خواب، بابا رو دیدم که با همون لباس روحانی اومده خونه. خیلی خوشحال شدم. ازش پرسیدم: آقا جون ناهار خوردید؟ گفت: «نه.» داشتم می رفتم تو آشپز خونه تا براش غذا بیارم که بهم گفت: «زهرا جون! اون ورقه رو بیار امضا کنم.» من که اصلاً حواسم نبود، گفتم: کدوم ورقه؟ گفت: «همون که امروز تو مدرسه بهت دادن تا امضاء بشه.» تازه یادم اومد. رفتم ورقه رو آوردم. دنبال خودکار می گشتم، ولی هر چی پیدا می کردم، خودکار قرمز بود. بابا هم که اصلاً عادت نداشت با خودکار قرمز بنویسه. خلاصه یه خودکار سیاه پیدا کردم و دادم به بابا. بابا هم خودکار رو گرفت و کنار برنامه نوشت:
« اینجانب رضایت دارم.»
بعدش هم کنارش امضاء کرد.
منم رفتم که برا
ی بابا غذا بیارم که که دیدم بابا نیست. دویدم تو حیاط، دیدم مثل همیشه داره به سر و وضع باغچه می رسه. پرسیدم: چی می کنی؟ گفت: «عید نزدیکه و باید سر و سامونی به این باغچه بدم.» تو همین صحبتها بودم که یه دفعه دیدم بابا نیست. هر جا رو گشتم، دیگه پیداش نکردم. اونقدر نارحت شدم که گریه ام گرفت و از شدت گریه از خواب پریدم.
صبح که داشتم وسایلم رو برا مدرسه جمع می کردم، یه حسی به من می گفت که یه نگاهی به اون برگه کنم. رفتم برگه رو برداشتم. از تعجب خشکم زد. آره! همون جمله بابا ولی با رنگ قرمز تو برگه بود و کنارش امضاش....!!
بعد ها هم یکی از دوستای بابام که تو درستی این قضیه شک داشت، خواب بابا رو دیده بود که بابا سه بار بهش گفته بود: «شک داری؟! تو شک خودت تا قیامت بمون!»
حتی بابا تو خواب مامانم هم اومده بود و به اونم گفته بود که به هیچ وجه شک نکنی که من برگه رو امضاء کردم

 

                                


 

شوخ طبعی ها در جبهه

در خط مقدم برای اصلاح موی سر به سلمانی رفتم چند دقیقه ای نشستم تا نوبتم شد . آقا چشمتان روز بد نبیند آنقدر ماشین اصلاح کند و کثیف بود که با هر حرکت ماشین از جا کنده میشدم انگار که موهایم را با انبردست می کشیدند . هر باری که تکان میخوردم از درد به آینه نگاه می کردم و می گفتم سلام علیکم برادر سلمانی وقتی متوجه حرکت من شد. پرسید با خودت حرف میزنی گفتم نه با پدرم حرف میزنم تعجب کرد. گفت چطور گفتم آخه مرد مومن شما هر بار که این ماشین به سر من می کشی چنان دردی احساس می کنم که پدرم میاد جلو چشمم و من به احترام بزرگی ایشان سلام می کنم.



 

 

 


      

  .شهید :مرحمت بالا زاده

در هفدهم خرداد1349 در روستای گرمی چای اردبیل خانواده ای صاحب فرزند دو قلوی شدند که یکی از آن ها در بدر تولد به سوی پروردگار پر کشید وآن یکی برای خانواده اش به عنوان هدیه ماند پدرش نام مرحمت را برای او انتخاب کرد چرا که اعتقاد داشت این بچه لطف و مرحمت الهی بوده به ایشان. پدرش حضرت قلی دستفروش بود و مادرش خانه داری می کرد . مرحمت تحصیلات ابتدایی را ادامه داد تا که مصادف شد با آغاز جنگ تحمیلی برای جبهه ثبت نام کرد اما به علت سن کم اعزامش نکردند بارها بارها اسم نوشت حتی یه بار به تبریز آمد برای رفتن به جبهه اما آنجا نیز قبول نکردند مرحمت با خودش عهد بسته بود که باید از راهی که شده به جبهه برود لذا عزم خود را جزم کرد و راهی تهران شد و خود را به دفتر ریس جمهور وقت حضرت آیت اله خامنه ای رساند وبعد از چند روز ماندن و پافشاری به دیدار ایشان رفت . ریس جمهور ایشان را مورد لطف و نوازش قرار دادند و نصحیت کردند که الان زود است برای شما به جبهه برویدشما هنوز 12 سال دارید بگذارید بعدا که بزرگتر شدید.مرحمت نگاهی بغض آلود به ریس جمهور کردند و از ایشان خواهش کردند پس از این به بعد دستور بدهید در هیچ جا روضه حضرت قاسم را نخوانند چون ایشان نیز 12ساله بودند ریس جمهور تحت تاثیر این حرف زیبای مرحمت قرار گرفتند وبا دست خطی به این مضمون نوشتند رحمت عزیز می تواند بدون هیچ محدودیتی به جبهه اعزام شود.مرحمت با شادی وصف ناپذیری اعزام جبهه شدند. و در عملیات های زیادی حضور داشتند و حماسه ها آفریدند.طوری که به قاسم جبهه ها معروف

 شدند و بالاخره در تاریخ 21/12/63 در عملیات بدر زمانی که فقط 14 سال داشتندبا فاصله کمی از شهادت فرمانده دلاورش شهید مهدی باکری به شهادت رسیدندو برای همیشه مهمان سفره حضرت قاسم (ع) شدند.        


      

فرهنگ جبهه

در شب های عملیات بچه ها کارهای یواشکی انجام می دادند برای ثواب مضاعف بیشتر یادم است در شب عملیات کربلای پنج دید م که یکی از بچه ها سر کوله پشتی رزمندگان می رفت و چیزی را از داخل آنها بر می داشت. خودم را به خواب زدم بالای سر من آمد و دست در داخل کوله پشتی من کرد و عرق گیرم را برداشت مچش را گرفتم شهید غیاثی بود گفت تو رو به خدا آبروم نبر بچه ها خسته اند من لباس هایشان را می شویم تا موقع پوشیدن بوی عرق اذیتشان نکند و منم ثوابی برده باشم . البته برعکسش نیز وجود داشت. مثلا من بعضی روزها می دیدم جورابم گم شده و سه روز بعد کثیف پیدا می شد که یکی از بچه ها میگفت حلال کن من صبح ها بلند میشم هر جورابی را که ببینم تمیز است همان را می پوشم . در جبهه فضا خیلی بی ریا و رفاقتی بود وروحیه شادابی در میان رزمندگان موج می زد.

.                                                         


      

 

شلمچه کجاست :

شلمچه سرزمینی است که ملائکه در آن سجده می کنند وبرای بوسه زدن برخاکش از هم سبقت میگیرند.

 


      

خدایا مارو بکش

آن شب شب عملیات بود ما دسته تخریب چی باید زودتر وارد عملیات می شدیم تا راه رو برای رزمندگان باز کنیم به محل عملیات رسیدیم. ساعت یک بامداد بود قرار شد هر کدام یه دعا کنیم بعد کار را شروع کنیم برادر عباس گفت الهی حرامتان باشد همه تعجب کردیم که شوخی است  یا جدی بقیه دارد یا ندارد که خودش گفت آتش جهنم را گفتم بچه ها خندیدند گفتند آمین بچه ها سعی می کردند مطالب و جمله هایشان بکر و جذاب باشد نوبت حاج مرتضی شد گفت الهی بمیرید همه مانده بودیم که این چه  دعای بود که خندید گفت بابا دشمنانتان را گفتم نوبت سید شد دستانش را رو به آسمان کرد خیلی جدی گفت خدایا مارا بکش.

بچه ها سکوت کردند و معطل ماندند که بقیه دارد یا نه سید گفت خدایا پدر مادر مارا هم بکش بچه ها مات ماندند بار سوم باز گفت خدایا خانواده مارابکش بچه هاتعجب کردند  که سید چی میگه بعد سید با احساس زیبای گفت تا مارا نیش نزده بکش همگی از خنده روده بر شدیم فر ماندهان حتی توی آن لحضه های سخت و پر از استرس و خطر باز دست از شوخی برنمی داشتند تا روحیه رزمندگان بالاببرنند.

 


      

بسم الله الرحمن الرحیم

دیروزاز هرچه بود گذشتیم ،امروز ازهرچی بودیم گذشتیم ،آنجا پشت خاکریز بودیم واینجا در پناه میز ،دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود جبهه بوی ایمان می داد اینجا ایمانمان بو می دهد آنجا درب اتاقمان می نوشتیم یا حسین فرماندهی از آن توست الان می نویسیم بدون اجازه وارد نشوید الهی نصیرمان باش تا بصیر گردیم ،بصیرمان کن تا از مسیر برنگردیم .


      

پیام مسجد هویزه

مسجد هویزه مسجدی که شصت تن از شهدا در آن جا به خاک سپرده شدند. روزگاری جای این مسجد محل عملیات بود در داخل مسجد قبر شهید اعلم الهدی جلوه خاصی به این مسجد داده است . شهید اعلم الهدی با دوستانش که همه دانشجو بودند در دیماه 1359 اولین عملیات مشترک سپاه و ارتش را انجام دادند روز قبل از عملیات با مقام معظم رهبری کنار کرخه دیدار کردند. دیداری که بسیار خوش به دل آقا نشت . بعد از آن دیدار تاریخی در عملیات شرکت می کنند و به دلیل عدم هماهنگی در محاصره دشمن از هر طرف قرار می گیرند و آنجاست که عاشورای دیگر تکرار می شود در کربلا یزیدیان  امام حسین (ع) و یارانش را محاصره کردند در هویزه دشمن نیز این کار را کرد. در عاشورا پیکر حسینیان زیر سم اسبان لگد کوب شد. در هویزه پیکررزمندگان زیر تانک و توپ دشمن چندین بار قرار گرفتند. در کربلا اجساد شهدا چند روز بعد به خاک سپرده شد در هویزه 18 ماه بعد که آن منطقه آزاد شد و اجساد سوخته و پیکرهای مطهرشان پیدا شد.  که با پیشنهاد مادر شهید اعلم الهدی این شهید عزیز و یارانش در همان جا به خاک سپرده شدند .که حالا مسجدی ساخته شده و مادر شهید اعلم الهدی نیز بنا بر وصیتشان در کنار پسرشان بعد از چند سال در آن مکان مقدس به خاک سپرده شدند. روحشان شاد و یادشان تا ابد گرامی باد.

                                                                  

 


      

  {نوروز در جبهه ها }

سفره هفت سینبچه ها تحویل سال یادش بخیر شملچه

                                چیده بودیم تو سفره سربند و یک سر نیزه

بچه ها خیلی گشتن تو جبهه سیب نداشتیم

                                بجای سیب تو سفره کمپوتشو گذاشتیم

تو اون سفره گذاشتیم یه کاسه سکه و سنگ

                                سمبه بجای سنجد یه سفره رنگارنگ

اما یه سین کم اومد همه تو فکری رفتیم

                              مصمم و با خنده همه یک صدا گفتیم

بجای هفتمین سین تو سفره سر میزاریم

                              سر کمه؛ هرچی داریم پای رهبر میزاریم

 


      
   1   2   3      >